من خوشبختم!
دلت گرفته؟ غصه تو دلت خونه کرده؟ به هم ریختی؟ دل و دماغ هیچ کاری رو نداری؟ نکنه از زندگی سیر شدی؟ نکنه تو خلوت و تنهاییت به خدا گله کردی که چقدر بدشانسی؟ نکنه شیطون تو گوشت زمزمه کرده این جا دیگه آخر خطه؟
یه کم مکث کن... یه لحظه فکر کن... هیچ فکر کردی می تونست خیلی بدتر از این باشه؟
دوستی می گفت: آدم تو زندگی به یه جاهایی می رسه که می گه یعنی بدتر از این هم می شه؟ یعنی من قدرت تحمل این بار غم رو دارم؟ و هر چی روزها جلوتر می ره می بینی اون غم های قبلی خیلی کوچکتر از غم هایی است که بعد از اون، روزگار، برات تدارک دیده!
یه لحظه چشماتو ببند و تصور کن... تو، یه روز سخت و پر از غصه رو با هزار مشکل بزرگ به شب رسوندی و حالا با یه عالمه فکر و دلشوره و اضطراب و ترس سر رو بالش گذاشتی تا شاید با چند ساعت خواب از فکر غصه های امروز و نگرانی های فردا که یه لحظه رهات نکرده، چند ساعت دور شی. هزار بار تو رختخواب این پهلو اون پهلو می شی، در حسرت یه خواب راحت و یه آرامش کوتاه. اما دریغ، خواب که به چشمات نمیاد هیچ، سر درد هم به دردات اضافه می شه به خودت می آی، می بینی صبح شده اما چیزی از خیال و غصه هات کم نشده...
خودمونیم چند بار به خاطر اون شب هایی که راحت سر رو بالش گذاشتیم و شیرینی دلچسب خواب مهمون چشمامون بود خدا رو شکر کردیم؟ اصلا به نعمت بودنش فکر کرده بودیم؟
شاید برای خیلی ها پیش اومده باشه: دوستی ازت می پرسه: چه خبر؟ و تو با صدایی که نارضایتی توش موج می زنه می گی: امن و امان. بعد می گی: خسته شدم آخه اینم شد زندگی دریغ از یه تنوع.
تو اون لحظه هیچ به اتفاقات بدی که می تونست بیفته فکر کردی؟ ولی وقتی که یه مشکل تازه از راه می رسه، اون وقت تازه می فهمی که امن و امان چه نعمتی بوده! چند بار به نعمت هایی که داری فکر کردی؟ چقدر شکر خوشبخت بودنت را به جا آوردی؟
یه کم صبور باش. نگو عجب دل خوشی داری بابا، کدوم خوشبختی... نگو اگه وضع منو داشتی خوشبختی از یادت می رفت... خیلی غم انگیزه که ظرافت نگاه همه مون یه جورایی کم رنگ شده... عجیبه وقتی صحبت از خوشبختی می شه همه مون صاف می ریم سراغ یه نعمت دور و دست نیافتنی و یه رویای عجیب و غریب!
اگه اون جوان را توی اون روز غم انگیز توی بیمارستان وقتی در انتظار اتاق عمل بود می دیدی... جوانی که به خاطر سرطان تا چند ساعت دیگه از نعمت داشتن زبان محروم می شد... تصور زندگی بدون تکلم برای کسی که یه عمر از اون نعمت برخوردار بوده... فکر این که تو اون لحظات چی بهش گذشت...
چرا ما همه ی این نعمت های بزرگ رو از یاد بردیم؟ چرا؟ چون فقط بهشون عادت کردیم؟ اما مگه عادت دلیلی موجهی برای فراموش کردن خوشبختی هاست؟
آره صحبت کردن خوشبختیه، راه رفتن خوشبختیه، دیدن خوشبختیه ... و خیلی چیزای دیگه که شمردنشون را می سپارم به تو!
دیل کارنگی می گه :" آیا حاضرید که هر دو چشم خود را به هزار میلیون دلار بفروشید؟ برای دو پایتان حاضرید چه مبلغی دریافت نمایید؟ برای دست ها و قوه شنوایی یا اطفال و خانواده تان چقدر؟"
به قول شوپنهاور :" ما به ندرت درباره آن چه داریم فکر می کنیم در حالی که همیشه در اندیشه چیزهایی هستیم که نداریم."
این جمله را از کارنگی به یاد بسپاریم و در عمل به آن وفادار باشیم که:
"همیشه نعمت هایی را که دارا هستید بشمارید، نه محرومیت ها و گرفتاری های خود را ."
و یادمون باشه اون بالاسری همیشه هوامون رو داره...
پس بیاد یه کاری نکنیم که وقتی یه مشکلی پیش اومد نتونیم از خجالت سرمون را به آسمون بلند کنیم و ازش بخواهیم روزهای خوش از دست رفته را بهمون برگردونه ... هرچند او بزرگوارتر، بخشنده تر و رحیم تر از این حرفاست...