خلوت من

هرگاه که دلت یاد کسی کرد و فرو ریخت یاد آر که من منتظر و چشم به راهم

خلوت من

هرگاه که دلت یاد کسی کرد و فرو ریخت یاد آر که من منتظر و چشم به راهم

رویای تلخ

 

674953ulnnugdq1c.gifرویای تلخ674953ulnnugdq1c.gif 

59198hrthuy4syh.gif

نشستم کنارش، روی نیمکت سفید نیگام نکرد، نیگاش کردم یه دختر بچه پنج شیش ساله با موهای خرمایی و لبای قلوه ای

- سلام کوچولو،
سرشو برگردوند و لبخند زد.
- سلام،
چشاش قهوه ای روشن بود، صاف و زلال، انگار با چشاش داشت می خندید...
- خوبی ؟
سرشو بالا و پایین کرد:
- اوهوم
- تنها اومدی پارک؟
دوباره خندید، صدای خندش مثل قلقلک گوشامو نوازش می داد.
- نه... اوناشن .. دوستام ...
با انگشت وسط پارکو نشون داد نگاه کردم، دو تا بچه، یه دختر و یه پسر سوار تاب شده بودن و بازی میکردن.
خیلی ساکت و بدون هیچ سر و صدایی با تعجب نگاش کردم
- پس تو چرا تنها نشستی؟ نمی خوای بری تاب بازی؟
سرشو به چپ و راست تکون داد.
- نه ، من از اونا بزرگترم
ایندفه من خندیدم، اونقدر جدی حرف می زد که کنترل خنده برام مشکل بود با چشای درشت شدش نگام کرد و گفت :
- شما نمی رین بازی؟
اینبار شدت خندم بیشتر شد، عجیب شیرین حرف می زد.
- من؟ من برم بازی؟ من که از تو هم بزرگترم که،خودشو کشید کنارم و دست کوچیکشو گذاشت روی گونه ام، خیلی جدی نگام کرد
- نه، شما از ما سه تا هم کوچولوترین، خیلی ...
نتونستم بخندم، نگاهش و دست سردش که روی گونه ام ثابت مونده بود میخکوبم کرد...

ادامه مطلب ...

عشق آشکار نیست

  

"عشق مگر حتما باید پیدا و آشکار باشد تا به آدمیزاد حق عاشق شدن، عاشق بودن بدهد؟

گاه عشق گم است؛ اما هست. هست، چون نیست!

 عشق، مگر چیست؟ آنچه که پیداست؟ نه! عشق اگر پیدا باشد، که دیگر عشق نیست! معرفت است.

 عشق، از آن رو هست، که نیست! پیدا نیست و حس می شود. می شوراند. منقلب می کند. به رقص و شلنگ اندازی وا می دارد. می گریاند. می چزاند. می کوباند و می دواند. دیوانه به صحرا!

گاه، آدم؟ خود آدم، عشق است. بودنش عشق است. رفتن و نگاه کردنش عشق است. دست و قلبش عشق است.

در تو عشق می جوشد، بی آن که ردش را بشناسی! بی آن که بدانی از کجا در تو پیدا شده، روییده! شاید، نخواهی هم. شاید هم، بخواهی و ندانی. نتوانی که بدانی."

نقل قول از کتاب "جای خالی سلوچ" نوشته ی "محمود دولت آبادی"

             

پاورقی:

شاید به خاطر همین است که عاشق حقیقی خود را عاشق نمی داند، اما عاشق کذایی خود را عاشقی سینه چاک می داند! (نتیجه گیری شخصی)

کلیک کنید (( کلوب کوین بد بوی )) کلیک کنید

نجات

نجات

پسرک با عجله از کنار او گذشت، اما چند قدم جلوتر پایش به چیزی گیر کرد و افتاد. تمام خرت و پرت هایش پخش زمین شد. او مکثی کرد و بعد نا خودآگاه نشست و به پسرک در جمع کردن وسایلش کمک کرد. هر دو از مدرسه بر می گشتند و مسیرشان یکی بود. در راه با هم آشنا شدند و گپ زدند. فهمید که نام پسرک "بیل" است، عاشق بازی های کامپیوتری و بیس بال است و اخیرا بهترین دوستش با او قهر کرده.

...................

سال ها گذشت و دوستی شان ادامه یافت. روز فارغ التحصیلی از دبیرستان، بیل به او گفت:"روزی که با هم آشنا شدیم یادت هست؟ می دانی چرا آن همه خرت و پرت همراهم بود؟ آن روز کشوی میزم را خالی کرده بودم تا مزاحم کسی نباشم. با تصمیمی که گرفته بودم دیگر قرار نبود به مدرسه برگردم. اوضاع خانه خراب بود و تنها دوستم را از دست داده بودم و احساس می کردم بدترین آدم روی زمین هستم. هیچ امیدی برایم باقی نمانده بود... وقتی تو کتاب هایم را از روی زمین جمع می کردی، داشتی جانم را نجات می دادی... می دانی... می خواستم به خانه بروم و خودکشی کنم."

جان شالتر/ ترجمه : آرزو صابری

این داستانک را دوست دارم ولی  راضیم نکرده به عنوان مطلب جدید! نمی دونم چرا!

امیدوارم شما خوشتون بیاد.

                                             و یعنی هنوز هستم!