نجات
پسرک با عجله از کنار او گذشت، اما چند قدم جلوتر پایش به چیزی گیر کرد و افتاد. تمام خرت و پرت هایش پخش زمین شد. او مکثی کرد و بعد نا خودآگاه نشست و به پسرک در جمع کردن وسایلش کمک کرد. هر دو از مدرسه بر می گشتند و مسیرشان یکی بود. در راه با هم آشنا شدند و گپ زدند. فهمید که نام پسرک "بیل" است، عاشق بازی های کامپیوتری و بیس بال است و اخیرا بهترین دوستش با او قهر کرده.
...................
سال ها گذشت و دوستی شان ادامه یافت. روز فارغ التحصیلی از دبیرستان، بیل به او گفت:"روزی که با هم آشنا شدیم یادت هست؟ می دانی چرا آن همه خرت و پرت همراهم بود؟ آن روز کشوی میزم را خالی کرده بودم تا مزاحم کسی نباشم. با تصمیمی که گرفته بودم دیگر قرار نبود به مدرسه برگردم. اوضاع خانه خراب بود و تنها دوستم را از دست داده بودم و احساس می کردم بدترین آدم روی زمین هستم. هیچ امیدی برایم باقی نمانده بود... وقتی تو کتاب هایم را از روی زمین جمع می کردی، داشتی جانم را نجات می دادی... می دانی... می خواستم به خانه بروم و خودکشی کنم."
جان شالتر/ ترجمه : آرزو صابری
این داستانک را دوست دارم ولی راضیم نکرده به عنوان مطلب جدید!
نمی دونم چرا!
امیدوارم شما خوشتون بیاد.
▒ و یعنی هنوز هستم! ▒
سلام شادی جون

خوبی عزیز ؟
ممنونم از حضورت.
بعضی وقتها وبلاگها این پیغام رو میدن شما ناراحت نشو ببخششون.
منتظرت هستم
موفق باشی
سلام عزیزم.


خوبی؟؟؟
منم خوبم مرسی...
چه خبرا؟؟؟؟
ببین به دعات نیاز دارم...خواهش میکنم برام دعا کن تا توی یه جنگ من موفق شم چون حق با منه!!!(اما سوالی نپرس)
ایول بابا وبلاگت خیلی بازدید داره
بازم به من سر بزن عزیزم...
شادی جان سلام

ممنون از اینکه به من سر زدی وتشکر میکنم که راهنماییم کردی
میشه بگی قالب خوب از کجا بیارم ممنون میشم
می تونم لینکتون کنم
سلام

من تازه با وبلاگت آشنا شدم. نوشته هات خیلی خیلی قشنگه جوری که دوباره یاد عشقم افتادم. دوباره دلم براش تنگ شد.
همش تقصیر تو و نوشته هاته
اگه اجازه بدین من لینکتون کنم
موفق باشی
سلام من به شما لینک داذم شما هم به نام عشق سرد یا عشقولانه لینکم کن