آجرها را یک به یک بروی هم چیده، تا #خانه ای آباد کند برای زیستن.
و دانه های تسبیح را یک به یک به روی هم انداخته، تا دل آرام کند برای « ادامه» زیستن.
پیرمرد اکنون در آستانه ی دری ایستاده است که کوبه ندارد!
کلیدهای آویزان بر گردنش مانند طوقه ایست برای سپردن زندگی گذرانده و درهایی که بی اذن #کلید ، گشوده...
داستانِ چشمانش به سوزانندگی آفتاب ست. که جز چروک پیشانی اش و #ویرانی خانه اش چیزی نمانده، شاید #خاطره ای دور ...
تصویر #جلال_شمس_آذران از پیرمردی است بر سیاه و سفید روزگار، اما #داستان او (پیرمرد)، داستان ماست، داستان ایستادن های ما برای ساختن و ماندن بر خرابه های آمال و آرزوهایمان...
او؛ داستان فروریختن زندگی است، داستان نداشتنِ پشت و پناه ...
او؛ ایستادگی بر هیچ است و امید بستن به کلیدهای خوشبختی!
او؛ ماییم که هنوز امیدواریم که کلیدهایمان دری که نیست را بگشاید..
او؛ ماییم که زیرآفتاب، کلاه پشمینه بر سرگذاشتیم تا باد سرمان را نَبَرد ... باد خانه مان را برد است...