خلوت من

هرگاه که دلت یاد کسی کرد و فرو ریخت یاد آر که من منتظر و چشم به راهم

خلوت من

هرگاه که دلت یاد کسی کرد و فرو ریخت یاد آر که من منتظر و چشم به راهم

عاشق رویاهایم می مانم (آرشیو)


عاشق رویاهایم می مانم

یادتون باشه همه می تونن همه آرزوهاتون امیدهاتون دارایی تون احساستون خواسته هاتون وجودتون و در یک کلام هر آنچه دارید را در لحظه ای به یغما ببرند ولی هیچ کس نمی تواند رویاهای شما را از شما بگیرد 

من می رم تا رویاهایم را نجات دهم رویاهایی به اندازه ی یک دنیا غیر قابل واقع شدن رویای من به اندازه ی آسمان آه رویایی است!  

در آغوش می گیرمشان محکم با عشق و فرار می کنم! به جایی که هیچ کس نتواند با تلنگری به روحم (عمد یا غیرعمد) آنها را از من بگیرد  

جایی که کسی نفهمد رویای من چیست  

رویایی که مرا به زوال می برد 

عاشق رویاهایم می مانم  ...

......


یکی بود ولی یکی نبود! (آرشیو)


"یکی بود ولی یکی نبود! "

ایستاده ام کنار پنجره اتاقم، بیرون سرده و همین سرما باعث ایجاد قطرات پاکی روی شیشه شده، مرز گرمی و سردی، خلاصه ی هستی من…

تصویر حک شده ی من، نیمه شفاف، روی شیشه…

شاهد غم ها : یه شیشه!

دیگه تاب ایستادن ندارم  آروم میشینم روی صندلی. به جای خالیش فکر می کنم مثل همیشه…

حسش می کنم… صداش هنوز تو فضای ذهنم می پیچه...خاطرات تلخ یکی پس از دیگری جلوی چشمانم صف می کشند… گوشه ای از لباس در مشتم مچاله می شه اشک ها خیال باریدن دارند... گذر زمان و تمام تلاش هایم برای واپس زدن تلخی های آمده بر سرم ،هیچ کدام از زخم هایم را التیام نبخشیده... مرهم چیست؟ مرهم کیست؟

نفس عمیقی می کشم و صدای شکستنی تکراری تمام وجودم را فرا می گیره….تو نفس بعدی…. همراه بازدم آتش توی قلبم شعله می کشه سوزش قلبم راحس می کنم حالا توی قلبم گرمتر از اتاقه و این بار روی شیشه ی چشمانم است که شبنم میشینه …حالا دیگه هیچ جدایی بین من و اتاق نیست… قلبم داغ تر از اتاق، اتاق داغ تر از بیرون و لایه لایه اشک هایی که داغ به دل مانده مان را به رخ می کشند…

باز یکی  شدیم چشمای من و چشمان شیشه … هر دو نمناک و لبریز…

صدای همهمه ی بقیه به گوش می رسه: برگه های سیاه شده از تصاویر و نوشته ها …یکی به صدا در می آد و می گه: شادی…

نمی دونم داره سوال می کنه یا صدام می کنه؟!

می گم نمی دونم هستم یا نیستم!

یکی دیگه به صدا در می آد: هستی

این بار هم نمی فهمم صدام می کنه یا سوال!

می گم: نمی دونم. هستی ام بدون اون نیست و نیستی ام برای او هستی! اصلا تو بگو، هستم؟

نمی دونم فهمید چی رو می گم یا نه؟!

نگاه معنی داری می کنه که باعث می شه نگاهم را  ازش بدزدم و می گه: یادته داشتی می رفتی رسیدی به یه نهال  می تونستی بری قدرتشو داشتی ...اما وایسادی و همون نزدیکی ها موندی و تماشاش کردی دور تا دورش را گرفتی  وایسادی تا دیگه برای خودش درختی شد سرش رسید به اون بالا ها دیگه زیر پاشو نمی دید...و وقتی دیدی دیگه بودنت بودن نیست معنای تلخ نیستی به خودش گرفته ...بدون هیچ خواسته ای رفتی… وقتی رفتی شادی فریاد شد…

رومو می چرخونم و لجوجانه می گم: نه! یادم نمی  آد!

می گه باشه قبول! پس لابد اون موقع رو هم که با سختی و تلاش رفتی و هی به پشت سرت نگاه کردی دوباره رفتی و تلخ گریستی ....و وقتی فکر کردی رسیدی ... دیدی تازه بعد از این همه صبر و رنج و بی نصیبی رسیدی به پای یه کوه و همه بهت میگفتن نه ،دیگه نه، تو توان عبور نداری، تو تموم شدی... تو شانسی برای ادامه نداری... یادته حتی یکی با لجاجت فریاد می زد سادگی خریداری نداره بهتره بری بمیری... ولی تو به حس غریب قلبت اعتماد کردی تنهایی را فریاد کردی و ناگهان دیدی چیزی جز خدا بر زبانت جاری نیست...و این طور شد که کوه را هم با غم تنهایی گذر کردی... یادت نیست.؟نه؟

جوابشو نمی دم!

ادامه می ده: اون شب مهتابی که تازه فهمیدی دیگه هیچ آدمی توی دنیات نیست و تنهای تنهایی… چی؟

دیگه اگه بگی نه هم مهم نیست چون همه ی ماها می دونیم که یادته، یادمونه که  اومدی تنهایی ات را به عشقی تبدیل کنی که  تنهاتر شدی … یادمونه …قبل از این که اشک هات سرازیر شن ما از خدا پرسیدیم...

طاقتم تموم می شه ...می گم: یادمه…{سکوتم شکست…}

می گم اینو یادمه یادمه دیگه هیچ کس نبود هیچ کسِ هیچ کس… نمی خواستم هم باشه… و یکی بود یکی نبود قصه ی من آخر قصه خونده شد…

من نبودم و اون بود… نبودنم آرزویش بود لبخند لبانش بود روزهای خوشش بود

درحالی که دیگه جلودار اشک هایم نیستم به همه شون نگاه می کنم و می پرسم شما می دونید چرا؟؟؟

تق تق تق...

لعنت،خدایا، لعنت… صدای در … باز هم صدا ی در…

گوش هامو میگیرم صدای در زدن ها قطع نمی شه… هرچه بیشتر در می زنه صدای گریه ی من هم بیشتر می شه و زمین زیر پام خیس تر…

سرمو بالا می ارم یاد اون روز می افتم اولین گِلی که با اشک های من به دنیا اومد! اون روز هم خاک زیر پام از اشکام گِل شده بود وقتی اشکامو پاک کردم و نگاش کردم فریاد زد… از اون روز هر بار گِلی می دیدم می دونستم که حاصل بارش دوباره ی یه آسمون گرفته ی دیگه است…


▀▄▀▄▀▄▀

 باهم مثل ابر بهاری می باریم… انگاری اشک های منو شبنم های پنجره وصله شده به قسمتی از خاطرات که نه در زبان جاری می شه نه در کلام می گنجه …

صدای در می آ د… خدا…

سر به صورت پنجره تکیه می دهم و اشک هایمان به هم می آمیزند…

229248abu3e9v4w9.gif


محبّت تشدید داره! ( آرشیو )

محبّت تشدید داره!

خاطراتمون با همه کوچه هاش، کوچه هاش با همه خونه هاش، خونه هاش با همه آجراش، آجراش با همه آدماش، قدیمی شده...

اما حس خوش با توبودن، خندیدن، گریستن، فریاد زدن، زندگی کردن... هیچ کدوم قدیمی نشدن. مثل... مثل... مثل پول تو جیبی بچه گی هام تو جیب خاطراتم، جرینگ جرینگ، می کنه!

می بینی؟! دوباره بچه شدم!

حس خوش با تو بودن صفای ناب کودکی را برام به ارمغان میاره، مثل عطر کیف و کتاب نوی اولین روزهای مدرسه گیجم می کنه! مثل خوردن یه نوشیدنی شیرین و خنک تو ظهر تفته ی تابستون دهنم رو آب میندازه! مثل دو دست گرم و مهربون که توی زمستون دست های یخ زدتو گرم می کنه دلپذیره! مثل هوای خنک صبح یه روز پاییزی ریه هامو پر از هوای تازه می کنه! مثل خبر خوش دیدار دلمو پر از شادی می کنه...

تصاویر زیباسازی وبلاگ ، عروسک یاهو ، متحرک             www.bahar-20.com

نگاه کن! به یاد اون روزها یهو قد می کشم! بزرگ تر می شم! کمی از قبل بیشتر می شم!

کجایی رفیق! یاد روزهای با تو بودن ساده ام می کنه! صریحم می کنه! میل به زنده بودن رو تو رگام بیدار می کنه. تو نیستی ولی یادت که اینجاست. یادت مثل دست های مهربون پدر می مونه که تو روزهای اشک و بهانه ی کودکی به زور غلغلک خنده رو جانشین گریه می کرد! یادت مثل همبازی دوران خیالی بچگی هام، وقتی من دلم می خواد، وسط تابستون هم باشه برام آدم برفی درست می کنه ! ای بابا! تو که یادت هم گلوله گلوله به من برف پرتاب می کنه؟!!

پس خودت کجایی؟!

اون روزا... با هم توی یه مدرسه درس می خوندیم. از یه کوچه رد می شدیم. با هم یکی بودیم. مدرسه مون مدرسه ی زندگی بود و کوچه مون کوچه ی آشتی کنون!با هم بودیم با هم یکی بودیم. یه وقتایی قد چند نفر حرف می زدیم. حالا حرفامونو واسه کی میگیم؟ مدت هاست سکوت به لبامون فشار میاره!همه خاطرات رنگی مونو غبار بی توجهی پوشونده...

تو مدرسه مون سخت گیری زیاد بود! واسه نذاشتن یه تشدید ناقابل، سی بار از روی کلمه ی محبت بایست می نوشتیم! ولی ما همه رو سه سوت می نوشتیم! دفعه بعد باز یادمون می رفت، اون وقت مجبور بودیم شصت بار بنویسم! از ترس دوباره جریمه شدن یادمون می موند که محبت تشدید داره، ترس خوب نبود ولی اگه نبود نمی شد! وقتی بود ما هم بودیم وقتی ترس بود عشق هم  بود! ترس از جدایی، ترس از تنهایی، ترس دلتنگی، ترس ندیدن ها،  ترس رفتن ها، ترس برنگشتن ها، ترس از دست دادن ها، ترس نصیب کس دیگه شدن ها... اینها زیبا بود! زیبا بود؟!

ترس شیرینی بود جریمه اش شیرین تر! اگه می بینی الان نه تو نه من واسش تشدید نمی ذاریم واسه اینه که دیگه کسی نیست جریمه مون کنه! اون موقع ها کلاغه خبر می برد! الان کلاغه هم بی خیال شده!

خلاصه رفیق! باید بگم خیلی حیف شد! شیطونی و بازیگوشی که تو روح بی تاب ما بود و غلغلکمون می داد یهو تموم شد! دیگه نه می تونیم از دیوار راست بالا بریم! نه  وقتی از در بیرونمون کردن از پنجره بریم تو!!!

چرا بزرگ شدیم؟! !!!

چه روزهایی بود! نمی دونم چرا بزرگ شدیم؟ اما می دونم از یه جایی سر نوشت، من و تو رو، از هم جدا کرد. حالا فقط خاطرات تو را دارم.

-من و تو از کجا به هم نزدیک شدیم؟

-از دوران ساده و باصفای کودکی!

-از کجا دور شدیم؟

- از وقتی که هی از کودکی دور شدیم.تاااااا ............ روزی که همدیگر و گم کردیم...

.•¤•..•¤•. .•¤•..•¤•. .•¤•..•¤•. .•¤•..•¤•. .•¤•..•¤•.

یادت باشه هر مفهومی برای درک شدن به زمان نیاز داره به این که در مسیر خودش به بلوغ برسه. هرگز نمی شه با فشار مفهومی رو در ذهنی گنجاند. خاطره ای رو از یاد کسی برد. با دردی خو کرد. از مرحله ای به مرحله ی دیگر رفت. ن م ی ش ه!

ما هردومون هنوز کودکیم! با محبت و نوازش می شه با ما حرف زد. می شه ساده شد ساده گفت ساده خواست.

نمی دونم در کدوم سفر، گم شدی. از چه راه هایی عبور کردی. درگذشته مانده ای یا در آینده غرق شدی. اصلا الان کجایی ... چی کار می کنی؟ تو ذهنت از من چی ساختی؟ الان منو با چی صدا می کنی؟ اصلا صدا می کنی؟

هرجا که باشی هر کسی که شدی...از خودت بپرس کجایی؟!

راستی امروز چه کسی مشت های گره کرده ی تو رو باز می کنه؟... 

989369nkhwxrd6yq.gif

من خوشبختم! (آرشیو)


من خوشبختم!

دلت گرفته؟ غصه تو دلت خونه کرده؟ به هم ریختی؟ دل و دماغ هیچ کاری رو نداری؟ نکنه از زندگی سیر شدی؟ نکنه تو خلوت و تنهاییت به خدا گله کردی که چقدر بدشانسی؟ نکنه شیطون تو گوشت زمزمه کرده این جا دیگه آخر خطه؟

یه کم مکث کن... یه لحظه فکر کن... هیچ فکر کردی می تونست خیلی بدتر از این باشه؟

دوستی می گفت: آدم تو زندگی به یه جاهایی می رسه که می گه یعنی بدتر از این هم می شه؟ یعنی من قدرت تحمل این بار غم رو دارم؟ و هر چی روزها جلوتر می ره می بینی اون غم های قبلی خیلی کوچکتر از غم هایی است که بعد از اون، روزگار، برات تدارک دیده!

یه لحظه چشماتو ببند و تصور کن... تو، یه روز سخت و پر از غصه رو با هزار مشکل بزرگ به شب رسوندی و حالا با یه عالمه فکر و دلشوره و اضطراب و ترس سر رو بالش گذاشتی تا شاید با چند ساعت خواب از فکر غصه های امروز و نگرانی های فردا که یه لحظه رهات نکرده، چند ساعت دور شی. هزار بار تو رختخواب این پهلو اون پهلو می شی، در حسرت یه خواب راحت و یه آرامش کوتاه. اما دریغ، خواب که به چشمات نمیاد هیچ، سر درد هم به دردات اضافه می شه به خودت می آی، می بینی صبح شده اما چیزی از خیال و غصه هات  کم نشده...

خودمونیم چند بار به خاطر اون شب هایی که راحت سر رو بالش گذاشتیم و شیرینی دلچسب خواب مهمون چشمامون بود خدا رو شکر کردیم؟ اصلا به نعمت بودنش فکر کرده بودیم؟

شاید برای خیلی ها پیش اومده باشه: دوستی ازت می پرسه: چه خبر؟ و تو با صدایی که نارضایتی توش موج می زنه می گی: امن و امان. بعد می گی: خسته شدم آخه اینم شد زندگی دریغ از یه تنوع.

تو اون لحظه هیچ به اتفاقات بدی که می تونست بیفته فکر کردی؟ ولی وقتی که یه مشکل تازه از راه می رسه، اون وقت تازه می فهمی که امن و امان چه نعمتی بوده! چند بار به نعمت هایی که داری فکر کردی؟ چقدر شکر خوشبخت بودنت را به جا آوردی؟

یه کم صبور باش. نگو عجب دل خوشی داری بابا، کدوم خوشبختی... نگو اگه وضع منو داشتی خوشبختی از یادت می رفت... خیلی غم انگیزه که ظرافت نگاه همه مون یه جورایی کم رنگ شده... عجیبه وقتی صحبت از خوشبختی می شه همه مون صاف می ریم سراغ یه نعمت دور و دست نیافتنی و یه رویای عجیب و غریب!

اگه اون جوان را توی اون روز غم انگیز توی بیمارستان وقتی در انتظار اتاق عمل بود می دیدی... جوانی که به خاطر سرطان تا چند ساعت دیگه از نعمت داشتن زبان محروم می شد... تصور زندگی بدون تکلم برای کسی که یه عمر از اون نعمت برخوردار بوده... فکر این که تو اون لحظات چی بهش گذشت... 

چرا ما همه ی این نعمت های بزرگ رو از یاد بردیم؟ چرا؟ چون فقط بهشون عادت کردیم؟ اما مگه عادت دلیلی موجهی برای فراموش کردن خوشبختی هاست؟

آره صحبت کردن خوشبختیه، راه رفتن خوشبختیه، دیدن خوشبختیه ... و خیلی چیزای دیگه که شمردنشون را می سپارم به تو!

 

دیل کارنگی می گه :" آیا حاضرید که هر دو چشم خود را به هزار میلیون دلار بفروشید؟ برای دو پایتان حاضرید چه مبلغی دریافت نمایید؟ برای دست ها و قوه شنوایی یا اطفال و خانواده تان چقدر؟"

 

به قول شوپنهاور :" ما به ندرت درباره آن چه داریم فکر می کنیم در حالی که همیشه در اندیشه چیزهایی هستیم که نداریم."

 

این جمله را از کارنگی به یاد بسپاریم و در عمل به آن وفادار باشیم  که:

"همیشه نعمت هایی را که دارا هستید بشمارید، نه محرومیت ها و گرفتاری های خود را ."

و یادمون باشه اون بالاسری همیشه هوامون رو داره...

پس بیاد یه کاری نکنیم که وقتی یه مشکلی پیش اومد نتونیم از خجالت سرمون را به آسمون بلند کنیم و ازش بخواهیم روزهای خوش  از دست رفته را بهمون برگردونه ... هرچند او بزرگوارتر، بخشنده تر و رحیم تر از این حرفاست...

2wlt53k.gif2wlt53k.gif2wlt53k.gif2wlt53k.gif

معجزات معمولی برای تو (آرشیو)

عکس و تصاویر زیبا برای زیباسازی وبلاگ شما -------------- بهاربیست دات کام ------------- BAHAR-20.COM ------------ عکس تصاویر زیباسازی وبلاگ فارسیمعجزات معمولی برای توعکس و تصاویر زیبا برای زیباسازی وبلاگ شما -------------- بهاربیست دات کام ------------- BAHAR-20.COM ------------ عکس تصاویر زیباسازی وبلاگ فارسی

امروز برایت روزی سرشار از معجزات معمولی را آرزو می کنم. 

یک فنجان قهوه تازه که خودت آن را درست نکرده ای. 

یک تلفن غیر منتظره از یک دوست قدیمی. 

وقتی عجله داری چراغ خطرهای سبز در مسیرت به محل کار یا برای خرید. 

برایت روزی پر از چیزهای کوچکی آرزو می کنم که باعث شادیت می شوند: 

سریع ترین صف در سوپرِ٬ 

یک شعر زیبا در میان ترانه های رادیو٬ 

رنگین کمانی بالای سرت در آسمان٬ 

کلیدهای درست همان جایی که دنبالشان می گردی٬ 

برایت روزی پر از شادی و کمال آرزو می کنم. 

نمونهای بسیار کوچکی از کمال که احساس غریبی به تو می دهند. 

این احساس که خداوند به تو لبخند می زند 

و به آرامی مراقب توست 

زیرا تو انسانی هستی استثنایی و نادر

->->

بهترین و جدیدترین خدمات وبلاگ نویسان جوان                www.bahar-20.com