خلوت من

هرگاه که دلت یاد کسی کرد و فرو ریخت یاد آر که من منتظر و چشم به راهم

خلوت من

هرگاه که دلت یاد کسی کرد و فرو ریخت یاد آر که من منتظر و چشم به راهم

عشق آشکار نیست

  

"عشق مگر حتما باید پیدا و آشکار باشد تا به آدمیزاد حق عاشق شدن، عاشق بودن بدهد؟

گاه عشق گم است؛ اما هست. هست، چون نیست!

 عشق، مگر چیست؟ آنچه که پیداست؟ نه! عشق اگر پیدا باشد، که دیگر عشق نیست! معرفت است.

 عشق، از آن رو هست، که نیست! پیدا نیست و حس می شود. می شوراند. منقلب می کند. به رقص و شلنگ اندازی وا می دارد. می گریاند. می چزاند. می کوباند و می دواند. دیوانه به صحرا!

گاه، آدم؟ خود آدم، عشق است. بودنش عشق است. رفتن و نگاه کردنش عشق است. دست و قلبش عشق است.

در تو عشق می جوشد، بی آن که ردش را بشناسی! بی آن که بدانی از کجا در تو پیدا شده، روییده! شاید، نخواهی هم. شاید هم، بخواهی و ندانی. نتوانی که بدانی."

نقل قول از کتاب "جای خالی سلوچ" نوشته ی "محمود دولت آبادی"

             

پاورقی:

شاید به خاطر همین است که عاشق حقیقی خود را عاشق نمی داند، اما عاشق کذایی خود را عاشقی سینه چاک می داند! (نتیجه گیری شخصی)

کلیک کنید (( کلوب کوین بد بوی )) کلیک کنید

شاید دیگر فردایی نباشد...

شاید دیگر فردایی نباشد...

یه سوال تکراری دارم! ولی همه ی مطالب تکراری هم زیاد بی تاثیر نیستن چون ما انسان ها در عین دانایی فراموش کاریم...

و گاهی یادآوری یه نکته ی قدیمی می تونه موثر باشه...

 

تصورکن...

قراره دنیا ظرف 24 ساعت آینده به پایان برسه،

اولین کاری که می کنی چیه؟

 

به نظر من یکی از اتفاقاتی که می افته،اینه.....

تمام خطوط تلفن...

چت روم ها...

پست های الکترونیکی...

...

اشغال می شوند و همه شاهد پیام هایی از این قبیل خواهیم بود:

 

 "از این که تو را آزردم سخت پشیمانم..."،

 "مرا ببخش..."،

"تو را عاشقانه می پرستم..."،

"مراقب خودت باش..."

و گاهی اوقات در خلال پیام ها جمله ای بس تکان دهنده به چشم می خورد:

"همواره به تو عشق می ورزیدم،ولی آن را با تو در میان نگذاشتم"!!!...

نظرتون چیه؟ چند نفر از ما گرفتار چنین غفلتی هستیم؟ آیا ادامه ی چنین غفلتی عاقلانه است؟

یادمون باشه گفتن دوستت دارم از ته قلب نه تنها بی جواب نمی مونه بلکه بار سنگینی را از روی قلب ما بر می داره، تا کی دوست داشته باشیم و دم نزنیم؟

امروز که گوی عشق و محبت در زمین تو قرار دارد، آن را تقدیم کسانی کن که دوستداران راستین تو هستند،

شاید دیگر فردایی نباشد...

عشق را امتحان کن (داستان واقعی )

عشق را امتحان کن

(این یک داستان واقعی است)

سالها پیش  در کشور آلمان  زن و شوهری زندگی می کردند.آنها هیچ گاه صاحب فرزندی نمی شدند.

یک روز که برای تفریح به اتفاق هم از شهر خارج شده و به جنگل رفته بودند  ببر کوچکی در جنگل  نظر آنها را به خود جلب کرد.

مرد معتقد بود : نباید به آن بچه ببر نزدیک شد.

به نظر او ببرمادر جایی در همان حوالی فرزندش را زیر نظر داشت.پس اگر احساس خطر می کرد به هر دوی آنها حمله می کرد و صدمه می زد.

اما زن انگار هیچ یک از جملات همسرش را نمی شنید  خیلی سریع به سمت ببر رفت و بچه ببر را زیر پالتوی خود به آغوش کشید دست همسرش را گرفت و گفت :عجله کن!ما باید همین الآن سوار اتومبیلمان شویم و از اینجا برویم.

آنها به آپارتمان خود باز گشتند و به این ترتیب ببر کوچک  عضوی از ا عضای این خانواده ی کوچک شد و آن دو با یک دنیا عشق و علاقه به ببر رسیدگی می کردند. 

سالها از پی هم گذشت و ببر کوچک در سایه ی مراقبت و محبت های آن زن و شوهر حالا تبدیل به ببر بالغی شده بود که با آن خانواده بسیار مانوس بود.

در گذر ایام  مرد درگذشت و مدت زمان کوتاهی پس از این اتفاق  دعوتنامه ی کاری برای یک ماموریت شش ماهه در مجارستان به دست آن خانم رسید.

زن  با همه دلبستگی بی اندازه ای که به ببری داشت که مانند فرزند خود با او مانوس شده بود  ناچار شده بود شش ماه کشور را ترک کند و از دلبستگی اش دور شود.

پس تصمیم گرفت : ببر را برای این مدت به باغ وحش بسپارد.در این مورد با مسوولان باغ وحش صحبت کرد و با تقبل کل هزینه های شش ماهه  ببر را با یک دنیا دلتنگی به باغ وحش سپرد و کارتی از مسوولان باغ وحش دریافت کرد تا هر زمان که مایل بود بدون ممانعت و بدون اخذ بلیت به دیدار ببرش بیاید.

دوری از ببر برایش بسیار دشوار بود.روزهای آخر قبل از مسافرت مرتب به دیدار ببرش می رفت و ساعت ها کنارش می ماند و از دلتنگی اش با ببر حرف می زد.

سر انجام زمان سفر فرا رسید و زن با یک دنیا غم دوری با ببرش وداع کرد.

بعد از شش ماه که ماموریت به پایان رسید  وقتی زن  بی تاب و بی قرار به سرعت خودش را به باغ وحش رساند در حالی که از شوق دیدن ببرش فریاد می زد : عزیزم  عشق من من بر گشتم این شش ماه دلم برایت یک ذره شده بود  چقدر دوریت سخت بود اما حالا من برگشتم  و در حین ابراز این جملات مهر آمیز  به سرعت در قفس را گشود : آغوش را باز کرد و ببر را با یک دنیا عشق و محبت و احساس در آغوش کشید.

ناگهان صدای فریادهای نگهبان قفس فضا را پر کرد:نه  بیا بیرون  بیا بیرون : این ببر تو نیست.ببر تو بعد از اینکه اینجا رو ترک کردی بعد از شش روز از غصه دق کرد و مرد.این یک ببر وحشی گرسنه است.

اما دیگر برای هر تذکری دیر شده بود...

ببر وحشی با همه عظمت و خوی درندگی ' میان آغوش پر محبت زن ' مثل یک بچه گربه  رام و آرام بود. 

عشق را امتحان کن...

بگذار تا شیطنت عشق چشمان تو را بر عریانی خویش بگشاید. هرچند آن بجز معنی رنج و پریشانی نباشد. اما کوری را هرگز بخاطر آرامش تحمل مکن!

(دکتر شریعتی)

 ماخذ:  www.asheghi.ir

درک عظمت عشق...

اگه دوری کسی رنجت می ده...

اگه از فاصله ی به وجود آمده متنفری...

اگه انتظار کامت را تلخ کرده...

اگه سکوت کردی و منتظری...

اگه این سکوت عذابت می ده...

یاد این داستان که بیفتی...

دیگه گذشت زمان وانتظار و دوری واست تلخ نیست...

مطمئن باش گذشت زمان همه چیز را روشن می کند...

محک می زند...

که ... عشق عشق واقعی است یا زودگذر...

انتخاب با خودته...

 صبر یا عجله؟؟؟...

   درک عظمت عشق

سال ها قبل از خلقت انسان در جزیره ایی زیبا تمامی حواس و موجودیت های غیر مادی در کنار هم زندگی می کردند: شادی ... غم...غرور...عشق... لبخند... تنفر... مهربانی ...

روزی خبر رسید که به زودی جزیره زیر آب خواهد رفت. همه ساکنین جزیره قایق هایشان را آماده کردند تا جزیره را ترک کنند.اما "عشق" می خواست تا آخرین لحظه بماند. چون او عاشق جزیره بود. وقتی جزیره در حال فرو رفتن به زیر آب بود، "عشق" با درماندگی به فکر نجات خود افتاد ولی دیگر دیر شده بود. پس تصمیم گرفت با کسی همراه شود. تعداد معدودی از ساکنان جزیره باقی مانده بودند. "عشق" در آن میان "غرور" را دید که با یک کرجی زیبا راهی مکان امنی بود پس، از او کمک خواست. "غرور" گفت: ((نه . من نمی توانم تو را با خود ببرم چه سنخیتی بین ما هست؟! تو مایه ی آبرو ریزی من هستی! من و عشق!!!...)) و در حالی که بلند بلند می خندید از آنجا دور شد... "عشق" دل شکسته رو به "غم" کرد و گفت: ((اجازه بده تا من با تو بیایم.)) "غم"با صدای حزن آلودی گفت: ((آه..."عشق"، من خیلی ناراحتم و احتیاج دارم تنها باشم تو تنهایی مرا برهم خواهی زد.)) "عشق" اشک آلود دامان "عقل" را گرفت... ولی "عقل" عقب عقب رفت و در حالی که خوب مواظب تک تک حرکات "عشق" بود که مبادا در آخرین لحظه به درون قایقش بیاید! گفت : ((نه ... نه... تو هیچی حالیت نیست ممکنه باعث غرق شدن من شوی...)) "عشق" این بار سراغ "شادی" رفت و او را صدا زد. اما او آن قدر غرق شادی و هیجان بود که حتی صدای "عشق" را هم نشنید. آب هر لحظه بالا و بالاتر می آمد و "عشق" دیگر ناامید شده بود که ناگهان صدای سالخورده ای گفت : ((بیا "عشق"، من تو را خواهم برد.)) "عشق" آن قدر خوشحال شده بود که حتی فراموش کرد نام پیرمرد را بپرسد. و سریع خود را داخل قایق انداخت واین گونه جزیره را ترک کرد. وقتی به خشکی رسیدند پیرمرد به راه خود رفت و "عشق" تازه متوجه شد کسی که نجاتش داده چقدر برگردنش حق دارد. چشمش به "مهربانی" افتاد که داشت تک تک مسافران را تیمار می کرد پس نزد "مهربانی" رفت و از او پرسید : ((آن پیرمرد که بود؟)) "مهربانی" پاسخ داد: (("زمان".)) "عشق" با تعجب گفت: (("زمان" ؟؟ اما چرا؟ چرا "زمان" به من کمک کرد؟!)) "مهربانی" لبخندی زد و گفت: ((زیرا تنها "زمان" قادر به درک عظمت عشق است...!))

درانتها هم لینک آهنگ زیبا و قدیمی و خاطره انگیز بیژن مرتضوی و مریم به نام فریاد را برای دانلود میذارم امیدوارم استفاده کرده باشید.

با آرزوی بهترین ها

4.79 مگابایت

کرگدن ها هم عاشق می شوند

ممکنه این مطلب برای خیلی از شما تکراری باشه از این بابت شرمنده ولی من این متن را تازه خواندم و خیلی هم دوستش دارم!

   

کرگدن گفت: نه امکان ندارد، کرگدن ها نمی توانند با کسی دوست شوند. 

  دم جنبانک گفت: اما پشت تو می خارد لای چین های پوست تو پر از حشره های ریز است یکی باید پشت تو را بخاراند یکی باید حشره های تو را بردارد. 

  کرگدن گفت: اما من نمی توانم با کسی دوست شوم پوست من خیلی کلفت است، همه به من می گویند پوست کلفت. 

  دم جنبانک گفت: اما دوست عزیز، دوست داشتن به قلب مربوط می شود نه به پوست.

 کرگدن گفت: ولی من که قلب ندارم من فقط پوست دارم.

 دم جنبانک گفت: این که امکان ندارد، همه قلب دارند.

 کرگدن گفت: کو کجاست؟ من که قلب خود را نمی بینم.

 دم جنبانک گفت: خوب چون از قلبت استفاده نمی کنی،

قلبت را نمی بینی. ولی من مطمئنم که زیر این پوست کلفت یک قلب نازک داری.

 کرگدن گفت: نه، من قلب نازک ندارم، من حتما یک قلب کلفت دارم.

 دم جنبانک گفت: نه، تو حتما یک قلب نازک داری، چون به جای این  که دم جنبانک را بترسانی، به جای این که لگدش کنی، به جای این که دهان گشاد و گنده ات را باز کنی و آن را بخوری، داری با او حرف می زنی.

 کرگدن گفت: خوب این یعنی چی؟

 دم جنبانک گفت: وقتی یکی کرگدن پوست کلفت، یک قلب نازک دارد یعنی چی؟ یعنی این که می تواند عاشق شود.

 کرگدن گفت: این ها که می گویی، یعنی چی؟

 دم جنبانک گفت: یعنی... بگذار روی پوست کلفت قشنگت بنشینم...

 کرگدن چیزی نگفت. یعنی داشت دنبال یک جمله مناسب می گشت. فکر کرد بهتر است همان اولین جمله اش را بگوید، اما دم جنبانک پشت کرگدن نشسته بود و داشت پشتش را می خاراند.

 کرگدن احساس کرد چقدر خوشش می آید. اما نمی دانست از چی خوشش می آید.

 کرگدن گفت: اسم این دوست داشتن است؟ اسم این که من دلم می خواهد تو روی پشت من بمانی و مزاحم های کوچولوی پشتم را بخوری؟

 دم جنبانک گفت: نه، اسم این نیازاست، من دارم به تو کمک می کنم و تو از این که نیازت برطرف می شود احساس خوبی داری. یعنی احساس رضایت می کنی، اما دوست داشتن از این مهمتر است.

 کرگدن نفهمید که دم جنبانک چه می گوید.

روزها گذشت، روزها و ماهها و دم جنبانک هر روز می آمد و پشت کرگدن می نشست و هر روز پشتش را می خاراند و کرگدن هر روز احساس خوبی داشت.

 یک روز کرگدن به دم جنبانک گفت: به نظر تو این موضوع که کرگدنی از این که دم جنبانکی پشتش را می خاراند، احساس خوبی دارد، برای یک کرگدن کافی است؟

 دم جنبانک گفت: نه، کافی نیست.

 کرگدن گفت: درست است کافی نیست. چون من حس می کنم چیزهای دیگری هم دوست دارم. راستش من بیشـتر دوست دارم  تو را تماشا کنم.

 دم جنبانک چرخی زد و پرواز کرد و چرخی زد و آواز خواند جلوی چشم های کرگدن. کرگدن تماشا کرد و تماشا کرد.اما سیر نشد. کرگدن می خواست همین طور تماشا کند.

 با خودش گفت: این صحنه قشنگترین صحنه دنیاست و این دم جنبانک قشنگ ترین دم جنبانک دنیا و او خوشبخت ترین کرگدن روی زمین. وقتی کرگدن به اینجا رسید، احساس کرد که یک چیز نازک از چشمش افتاد.

 کرگدن ترسید و گفت: دم جنبانک، دم جنبانک عزیزم من قلبم را دیدم. همان قلب نازکم را که می گفتی، اما قلبم از چشمم افتاد! حالا چکار کنم؟

 دم جنبانک برگشت و اشک های کرگدن را دید آمد و روی سر او نشست و گفت: غصه نخور دوست عزیز، تو یک عالم از این قلب های نازک داری.

 کرگدن گفت: راستی این که کرگدنی  دوست دارد دم جنبانکی را تماشا کند و وقتی تماشایش می کند، قلبش از چشمش می افتد، یعنی چی؟

 دم جنبانک گفت: یعنی این که کرگدن ها هم عاشق می شوند.

 کرگدن گفت: عاشق یعنی چی؟

 دم جنبانک گفت: یعنی کسی که قلبش از چشمش می  چکد.

 کرگدن باز هم  منظور دم جنبانک را نفهمید. اما دوست داشت دم جنبانک باز هم حرف بزند، باز پرواز کند و او باز هم تماشایش کند و باز قلبش از چشمش بیفتد، کرگدن فکرکرد اگر قلبش همین طور از چشمش بریزد،  یک روز حتما قلبش تمام می شود.

آن وقت لبخند زد و با خودش گفت: من که اصلا قلب نداشتم،  

حالا که دم جنبانک به من قلب داد، چه عیبی دارد، بگذار تمام قلبم را برای او بریزم...

برگرفته از کتاب موبایل : ۱۰ داستان کوتاه و آموزنده (بخش دوم)

نویسنده: حامد حاج حیدری 

با آرزوی روزهایی همیشه عاشقانه  

برای همه ی شما