خلوت من

هرگاه که دلت یاد کسی کرد و فرو ریخت یاد آر که من منتظر و چشم به راهم

خلوت من

هرگاه که دلت یاد کسی کرد و فرو ریخت یاد آر که من منتظر و چشم به راهم

پروردگارت با تو می گوید...

این دفعه  یه شعر انتخاب کردم که چند باری خوندمش و خیلی دوستش دارم. ممکنه اینی که می گم به مذاق خیلی ها خوش نیاد ولی این شعر بیشتر از هر ادعیه ای به من حس نزدیکی به خدا راداده و می ده. شعر از زبان خداست رو به بنده اش و جایی زیباتر می شه که می بینیم شاعر سعی در مرور برخی آیات قرآن کرده...به شما هم توصیه می کنم تاآخر بخونیدش.قول می دم بعد از خوندنش کلی دلتون واسه خدا تنگ شه...

در ضمن می دونم ادامه مطلب زیاد خوشایند مخاطب وبلاگ نیست ولی شرمنده به خاطر زیبا شدن ظاهر شعر مجبور شدم زیر هم بنویسم و یه کم طولانی شد.

بخوان ما را

منم پروردگارت

خالقت از ذره ای ناچیز

صدایم کن مرا

آموزگار قادر خود را

قلم را، علم را، من هدیه ات کردم

بخوان ما را

منم معشوق زیبایت

منم نزدیک تر از تو به تو

اینک صدایم کن

رها کن غیر ما را، سوی ما بازآ

منم پروردگار پاک بی همتا

منم زیبا، که زیبا بنده ام را دوست می دارم

تو بگشا گوش دل

پروردگارت با تو می گوید...

تو را در بیکران دنیای تنهایان،

رهایت من نخواهم کرد

بساط روزی خود را به من بسپار

رها کن غصه یک لقمه نان و آب ردا را

تو راه بندگی طی کن

عزیزا، من خدایی خوب می دانم

تو دعوت کن مرا بر خود

به اشکی، یا خدایی، میهمانم کن

که من چشمان اشک آلوده ات را دوست می دارم

طلب کن خالق خود را

بجو ما را

تو خواهی یافت

که عاشق می شوی برما

و عاشق می شوم بر تو

که وصل عاشق و معشوق هم

آهسته می گویم، خدایی عالمی دارد

قسم برعاشقان پاک با ایمان

قسم بر اسب های خسته در میدان

تو را در بهترین اوقات آوردم

قسم بر عصر روشن

تکیه کن برمن

قسم بر روز، هنگامی که عالم را بگیرد نور

قسم بر اختران روشن اما دور

رهایت من نخواهم کرد

بخوان مارا

که می گوید که تو خواندن نمی دانی؟

تو بگشا لب

تو غیر از ما، خدای دیگری داری؟

رها کن غیر ما را

آشتی کن با خدای خود

تو غیر از ما چه می جویی؟

تو با هر کس به جز با ما، چه می گویی؟

و تو بی من چه داری؟ هیچ!

هزاران کهکشان و کوه و دریا را

و خورشید و گیاه و نور و هستی را

برای جلوه خود آفریدم من

ولی وقتی تو را من آفریدم

بر خودم احسنت می گفتم

تویی زیباتر از خورشید زیبایم

تویی والاترین مهمان دنیایم

که دنیا بی تو، چیزی چون تورا، کم داشت

تو ای محبوب تر مهمان دنیایم

نمی خوانی چرا مارا؟؟

مگر آیا کسی هم با خدایش قهر می گردد؟

هزاران توبه ات را گرچه بشکستی

ببینم، من تو را از درگهم راندم؟

اگر در روز سختیت خواندی مرا

اما به روز شادیت، یک لحظه هم یادم نمی کردی

به رویت بنده من، هیچ آوردم؟؟

که می ترساندت از من؟

رها کن آن خدای دور

آن نامهربان معبود

آن مخلوق خود را

این منم پروردگار مهربانت، خالقت

اینک صدایم کن مرا، با قطره اشکی

به پیش آور دو دست خالی خود را

با زبان بسته ات کاری ندارم

لیک غوغای دل بشکسته ات را من شنیدم

غریب این زمین خاکیم

آیا عزیزم، حاجتی داری؟

تو ای از ما

کنون برگشته ای، اما

کلام آشتی را تو نمی دانی؟

ببینم چشم های خیست آیا، گفته ای دارند؟

بخوان ما را

بگردان قبله ات را سوی ما

اینک وضویی کن

خجالت می کشی از من

بگو، جزمن، کسی دیگر نمی فهمد

به نجوایی صدایم کن

بدان آغوش من باز است

برای درک آغوشم

شروع کن، یک قدم با تو

تمام گام های مانده اش، با من

کیوان شاهبداغی

امیدوارم لذت برده باشید.در پناه حق.

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد