خلوت من

هرگاه که دلت یاد کسی کرد و فرو ریخت یاد آر که من منتظر و چشم به راهم

خلوت من

هرگاه که دلت یاد کسی کرد و فرو ریخت یاد آر که من منتظر و چشم به راهم

درک عظمت عشق...

اگه دوری کسی رنجت می ده...

اگه از فاصله ی به وجود آمده متنفری...

اگه انتظار کامت را تلخ کرده...

اگه سکوت کردی و منتظری...

اگه این سکوت عذابت می ده...

یاد این داستان که بیفتی...

دیگه گذشت زمان وانتظار و دوری واست تلخ نیست...

مطمئن باش گذشت زمان همه چیز را روشن می کند...

محک می زند...

که ... عشق عشق واقعی است یا زودگذر...

انتخاب با خودته...

 صبر یا عجله؟؟؟...

   درک عظمت عشق

سال ها قبل از خلقت انسان در جزیره ایی زیبا تمامی حواس و موجودیت های غیر مادی در کنار هم زندگی می کردند: شادی ... غم...غرور...عشق... لبخند... تنفر... مهربانی ...

روزی خبر رسید که به زودی جزیره زیر آب خواهد رفت. همه ساکنین جزیره قایق هایشان را آماده کردند تا جزیره را ترک کنند.اما "عشق" می خواست تا آخرین لحظه بماند. چون او عاشق جزیره بود. وقتی جزیره در حال فرو رفتن به زیر آب بود، "عشق" با درماندگی به فکر نجات خود افتاد ولی دیگر دیر شده بود. پس تصمیم گرفت با کسی همراه شود. تعداد معدودی از ساکنان جزیره باقی مانده بودند. "عشق" در آن میان "غرور" را دید که با یک کرجی زیبا راهی مکان امنی بود پس، از او کمک خواست. "غرور" گفت: ((نه . من نمی توانم تو را با خود ببرم چه سنخیتی بین ما هست؟! تو مایه ی آبرو ریزی من هستی! من و عشق!!!...)) و در حالی که بلند بلند می خندید از آنجا دور شد... "عشق" دل شکسته رو به "غم" کرد و گفت: ((اجازه بده تا من با تو بیایم.)) "غم"با صدای حزن آلودی گفت: ((آه..."عشق"، من خیلی ناراحتم و احتیاج دارم تنها باشم تو تنهایی مرا برهم خواهی زد.)) "عشق" اشک آلود دامان "عقل" را گرفت... ولی "عقل" عقب عقب رفت و در حالی که خوب مواظب تک تک حرکات "عشق" بود که مبادا در آخرین لحظه به درون قایقش بیاید! گفت : ((نه ... نه... تو هیچی حالیت نیست ممکنه باعث غرق شدن من شوی...)) "عشق" این بار سراغ "شادی" رفت و او را صدا زد. اما او آن قدر غرق شادی و هیجان بود که حتی صدای "عشق" را هم نشنید. آب هر لحظه بالا و بالاتر می آمد و "عشق" دیگر ناامید شده بود که ناگهان صدای سالخورده ای گفت : ((بیا "عشق"، من تو را خواهم برد.)) "عشق" آن قدر خوشحال شده بود که حتی فراموش کرد نام پیرمرد را بپرسد. و سریع خود را داخل قایق انداخت واین گونه جزیره را ترک کرد. وقتی به خشکی رسیدند پیرمرد به راه خود رفت و "عشق" تازه متوجه شد کسی که نجاتش داده چقدر برگردنش حق دارد. چشمش به "مهربانی" افتاد که داشت تک تک مسافران را تیمار می کرد پس نزد "مهربانی" رفت و از او پرسید : ((آن پیرمرد که بود؟)) "مهربانی" پاسخ داد: (("زمان".)) "عشق" با تعجب گفت: (("زمان" ؟؟ اما چرا؟ چرا "زمان" به من کمک کرد؟!)) "مهربانی" لبخندی زد و گفت: ((زیرا تنها "زمان" قادر به درک عظمت عشق است...!))

درانتها هم لینک آهنگ زیبا و قدیمی و خاطره انگیز بیژن مرتضوی و مریم به نام فریاد را برای دانلود میذارم امیدوارم استفاده کرده باشید.

با آرزوی بهترین ها

4.79 مگابایت

کرگدن ها هم عاشق می شوند

ممکنه این مطلب برای خیلی از شما تکراری باشه از این بابت شرمنده ولی من این متن را تازه خواندم و خیلی هم دوستش دارم!

   

کرگدن گفت: نه امکان ندارد، کرگدن ها نمی توانند با کسی دوست شوند. 

  دم جنبانک گفت: اما پشت تو می خارد لای چین های پوست تو پر از حشره های ریز است یکی باید پشت تو را بخاراند یکی باید حشره های تو را بردارد. 

  کرگدن گفت: اما من نمی توانم با کسی دوست شوم پوست من خیلی کلفت است، همه به من می گویند پوست کلفت. 

  دم جنبانک گفت: اما دوست عزیز، دوست داشتن به قلب مربوط می شود نه به پوست.

 کرگدن گفت: ولی من که قلب ندارم من فقط پوست دارم.

 دم جنبانک گفت: این که امکان ندارد، همه قلب دارند.

 کرگدن گفت: کو کجاست؟ من که قلب خود را نمی بینم.

 دم جنبانک گفت: خوب چون از قلبت استفاده نمی کنی،

قلبت را نمی بینی. ولی من مطمئنم که زیر این پوست کلفت یک قلب نازک داری.

 کرگدن گفت: نه، من قلب نازک ندارم، من حتما یک قلب کلفت دارم.

 دم جنبانک گفت: نه، تو حتما یک قلب نازک داری، چون به جای این  که دم جنبانک را بترسانی، به جای این که لگدش کنی، به جای این که دهان گشاد و گنده ات را باز کنی و آن را بخوری، داری با او حرف می زنی.

 کرگدن گفت: خوب این یعنی چی؟

 دم جنبانک گفت: وقتی یکی کرگدن پوست کلفت، یک قلب نازک دارد یعنی چی؟ یعنی این که می تواند عاشق شود.

 کرگدن گفت: این ها که می گویی، یعنی چی؟

 دم جنبانک گفت: یعنی... بگذار روی پوست کلفت قشنگت بنشینم...

 کرگدن چیزی نگفت. یعنی داشت دنبال یک جمله مناسب می گشت. فکر کرد بهتر است همان اولین جمله اش را بگوید، اما دم جنبانک پشت کرگدن نشسته بود و داشت پشتش را می خاراند.

 کرگدن احساس کرد چقدر خوشش می آید. اما نمی دانست از چی خوشش می آید.

 کرگدن گفت: اسم این دوست داشتن است؟ اسم این که من دلم می خواهد تو روی پشت من بمانی و مزاحم های کوچولوی پشتم را بخوری؟

 دم جنبانک گفت: نه، اسم این نیازاست، من دارم به تو کمک می کنم و تو از این که نیازت برطرف می شود احساس خوبی داری. یعنی احساس رضایت می کنی، اما دوست داشتن از این مهمتر است.

 کرگدن نفهمید که دم جنبانک چه می گوید.

روزها گذشت، روزها و ماهها و دم جنبانک هر روز می آمد و پشت کرگدن می نشست و هر روز پشتش را می خاراند و کرگدن هر روز احساس خوبی داشت.

 یک روز کرگدن به دم جنبانک گفت: به نظر تو این موضوع که کرگدنی از این که دم جنبانکی پشتش را می خاراند، احساس خوبی دارد، برای یک کرگدن کافی است؟

 دم جنبانک گفت: نه، کافی نیست.

 کرگدن گفت: درست است کافی نیست. چون من حس می کنم چیزهای دیگری هم دوست دارم. راستش من بیشـتر دوست دارم  تو را تماشا کنم.

 دم جنبانک چرخی زد و پرواز کرد و چرخی زد و آواز خواند جلوی چشم های کرگدن. کرگدن تماشا کرد و تماشا کرد.اما سیر نشد. کرگدن می خواست همین طور تماشا کند.

 با خودش گفت: این صحنه قشنگترین صحنه دنیاست و این دم جنبانک قشنگ ترین دم جنبانک دنیا و او خوشبخت ترین کرگدن روی زمین. وقتی کرگدن به اینجا رسید، احساس کرد که یک چیز نازک از چشمش افتاد.

 کرگدن ترسید و گفت: دم جنبانک، دم جنبانک عزیزم من قلبم را دیدم. همان قلب نازکم را که می گفتی، اما قلبم از چشمم افتاد! حالا چکار کنم؟

 دم جنبانک برگشت و اشک های کرگدن را دید آمد و روی سر او نشست و گفت: غصه نخور دوست عزیز، تو یک عالم از این قلب های نازک داری.

 کرگدن گفت: راستی این که کرگدنی  دوست دارد دم جنبانکی را تماشا کند و وقتی تماشایش می کند، قلبش از چشمش می افتد، یعنی چی؟

 دم جنبانک گفت: یعنی این که کرگدن ها هم عاشق می شوند.

 کرگدن گفت: عاشق یعنی چی؟

 دم جنبانک گفت: یعنی کسی که قلبش از چشمش می  چکد.

 کرگدن باز هم  منظور دم جنبانک را نفهمید. اما دوست داشت دم جنبانک باز هم حرف بزند، باز پرواز کند و او باز هم تماشایش کند و باز قلبش از چشمش بیفتد، کرگدن فکرکرد اگر قلبش همین طور از چشمش بریزد،  یک روز حتما قلبش تمام می شود.

آن وقت لبخند زد و با خودش گفت: من که اصلا قلب نداشتم،  

حالا که دم جنبانک به من قلب داد، چه عیبی دارد، بگذار تمام قلبم را برای او بریزم...

برگرفته از کتاب موبایل : ۱۰ داستان کوتاه و آموزنده (بخش دوم)

نویسنده: حامد حاج حیدری 

با آرزوی روزهایی همیشه عاشقانه  

برای همه ی شما 

پرچین راز

به نام خدا

بی مناسبت ندیدم اولین پست وبلاگم شعری از سهراب باشه که اسم وبلاگ هم از این شعر گرفته شده...

پرچین راز

اما قبل از اون بد نیست کمی بیشتر  درباره شعر سهراب بدانیم.

شعر سهراب رنگارنگ است و خواننده را به افقهای تازه می کشاندآثار وی پر است از صور خیال و تعبیرات بدیع، که با وجودِ زیبایی ظاهری و تصویرهای بدیع و رنگارنگ، در مجموع از جریان های زمان به دور است. در اشعار او نقد و پیام اجتماعی کم رنگ است، در کل، سهراب در شعر با زبان ساده، انسانها را به نگریستن دقیق در طبیعت و نزدیک شدن و یکی شدن با آن دعوت می کند. او محیط خود و عصری را که در آن می زیست نمی پسندید و در جستجوی عالمی والاتر و برتر بوداین شعر هم به نظر من انسان را به یک دنیای افسونگر سوق می دهد!

تقدیم به همه ی طرفداران سهراب

پرچین راز

بیراهه ها رفتی، برده گام ، رهگذر راهی از من تا بی انجام ، مسافر میان سنگینی پلک و جوی سحر !
در باغ نا تمام تو ، ای کودک ! شاخسار زمرد تنها نبود ، بر زمینه هولی می درخشید.
در دامنه ی لالایی ، به چشمه وحشت می رفتی ، بازوانت دو ساحل نا همرنگ شمشیر و نوازش بود.
فریب را خندیده ای ، نه لبخند را، نا شناسی را زیسته ای ، نه زیست را.
و آن روز ، و آن لحظه ، از خود گریختی ، سر به بیابان یک درخت نهادی ، به بالش یک وهم.
در پی چه بودی ، آن هنگام ، در راهی از من تا گوشه گیر ساکت آیینه ، در گذری از میوه تا اضطراب رسیدن ؟
ورطه عطر را بر گل گستردی ، گل را شب کردی ، در شب گل تنها ماندی ، گریستی .
همیشه - بهار غم را آب دادی ،
فریاد ریشه را در سیاهی فضا روشن کردی ، بر تب شکوفه شبیخون زدی ، باغبان هول انگیز!
و چه از این گویاتر، خوشه شک پروردی.
و آن شب ، آن تیره شب ، در زمین بستر بذر گریز افشاندی .
و بالین آغاز سفر بود ، پایان سفر بود،دری به فرود،روزنه ای به اوج.
گریستی، ((من))بیخبر، برهر جهش در هر آمد، هر رفت.
وای((من))، کودک تو،در شب صخره ها،از نیلی بالا چه می خواست؟
چشم انداز حیرت شده بود، پهنه انتظار، ربوده رازُ، گرفته نور.
و تو تنهاترین ((من)) بودی.
وتونزدیکترین((من)) بودی.
وتو رساترین ((من)) بودی، ای((من)) سحرگاهی، پنجره ای برخیرگی دنیاها سرانگیز!